خاطرات یه خادم طلائیه

۵ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایت لطف اله باش


از خارجی هزار به یک جو نمی خرند
گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش


چون احمدم شفیع بود روز رستخیز .
گو این تن بلاکش من پر گناه باش



آن را که دوستی علی نیست کافر است .
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش


امروز زنده ام به ولای تو یا علی
فردا به روح پاک امامان گواه باش



قبر امام هشتم سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش



دستت نمی رسد که بچینی گلی ز شاخ
باری به پای گلبن ایشان گیاه باش



مرد خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سفید جامه و خواهی سیاه باش



حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
و آن گاه در طریق چون مردان راه باش



شادی روح حضرت حافظ صلوات
۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۱۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدامیر لطفی

دیوان شمس/بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست...

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست
وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدامیر لطفی

غزل شماره 130 از دیوان حضرت حافظ رحمت الله علیه

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه ها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با منکمال دولت و دین بوالوفا کرد
۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدامیر لطفی

سعدی (غزلیات) (ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی)

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می بایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدامیر لطفی

غمش در نهان خانهٔ دل نشیند - ازطبیب اصفهانی

غمش در نهان خانهٔ دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
به نازم به بزم محبّت که آنجا
گدایی به شاه مقابل نشیند
طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا کسی چون میان دو منزل، نشیند؟
۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدامیر لطفی